۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

روء یای یک تعبیر
از تب مـــپرس! جان برادر که آتش است
دستی بکش ! به جامه بستر که آتش است
جـــــان برادر آتـش ســـــــوزان ندیده ای
تب دیده ای ولی تب طــــــوفان ندیده ای
جریان خـــــنده تف شده در خشکرود لب
خار شــــــکایت آمده بیرون وجب وجب
دیشــــب بخواب می نگریستم که بازهـــم
درکــــــــوچه های شهر کسی میزند قدم
سیمــا ی مبهـمی ولـباس عجــیب داشــت
در بقــچه چــیزهائـی همانند سیب داشت
برسـرنهــا ده بـود کلاه شــکوهــمــــــــند
چــیزی چــنان زره طــلائی بنــد بنـــــــد
کفـشـش زجـنس آهـن وفـولاد مـینـمــود
کفشی که پاشـنه هایش ازالـمـاس ناب بود

میگفت ازین به بعـد، درین شهر، دزدنیست
کارکسی ، بدون مـکافـات ومــزد نیـــــست
میـگفـت ، هرکه ، دســت حرامی قلــم کنــد
وانکـس که شرفتنه و بیــداد کــم کنــــــــــد
پاداشـی میـدهم که چـنین وچنــــــــان بــود
ارجی همی نهــم که فـراخــورشـــان بـــود
میـگـفـت ، مرد وزن هـمـه باهــم برابرید
برطـفــل اگرســـتم بنمائیـــــــد کافــــــــرید
زخــم شــما ، به بوسه ومرحـــم دواکنـــــم
حاجـات نسـلــهای خلـــــف را، روا کنـــم
یک عمـر رنج قحـط و گـرانی کشـیده اید
هر روز یک مـصـیبت و بیـــــداد دیده اید

میگـفـت شاههـــای ستـــمکار کشــــت تان
کلــه مـــنار ساخــت زهـفــتاد پشــــت تان
مــن روزگـار تلــــخ شمــا شــاد میــکــنم
مــخروبه های شــهـر نـو آباد میــکــــــنم

دیدم مــرا چـو طفـــلی درآغـوش میکشد
دستـم بدور گــردن و بردوش میــکـــــشد
درگرمـی معــــانقـــــه مـاندیم لحظـــه ای
وز دیده دراشـک فشــاندیم لحــظـــــه ای

اما پــس ازگذشــت زمانـی چو یک نفس
رنجـی مـرا فشــرد و زسرمحـو شدهوس
سیبـی که داد فک و زنخدان من شکسـت
یک تکـه نان داد کـه دندان مـن شکســت

وانگه به خواب می نگریستم که بند بند
اعضای پیکرم به زمین ریخت چند چند
دیدم لباسهای مــرا مــوریانه خـــــــورد
نقدینــه هــای جـیب مرا دانه دانه خورد
برسنگفـــرش جاده هر آنقدر پا گذاشـت
خطــی ز انکسارکشید و بجا گــــذاشت

ازتب مـپرس جــان برادر که آتش است
دستی بکش به جامه وبسترکه آتش است


کابل جوزای 1385 خورشیدی

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

سلام و تعارف

سلام خوانندۀ عزیز!
این وبلاگ دریچۀ گفت و شنود بین من و تست. امیدوارم از سینۀ تنگ من گپ هائی بیرون آید که ارزش لااقل یکبار خواندن را داشته باشد. و تو هم ، هربار که این دریچه را می گشائی مهمان منی و هرچه میخواهد دل تنگت بگو! ولی ملال های تنیده در کلامم را با سینۀ فراخ تحمل کن!
درین طلیعه فقط همین قدر گفتنی دارم که اگر چه بارباری در نشریات داخل و خارج کشور ، در بابهائی قلم زده ام که خارج از حوزۀ شعر و ادبیات هم بوده است، ولی آنچه همیشه مرا بسوی خود میکشد، هنر و ادبیات است ، بی آنکه توفیق خلق اثر را درین زمینه داشته باشم. فقط در دلگیر ترین دلتنگی های زندگی گاهی به کلامی همانند شعر هم پرداخته ام و تا کنون بر آن نظم ها اعتماد ندارم که شعر باشند . چون این کار نیز همواره ذوقی بوده است نه حرفه ای . بهر صورت!
شما پس ازین درین صحیفه عنوان "رود های زلال سخن " را خواهید داشت ، مخصوص گزیدۀ شعر های شعرای هموطن ما. هراهل ذوق و ظرافتی که شعر نفیس و نغز وناب را به سلک این عنوان در می آورد، نام نازنینش در ناصیۀ این صفحه بعنوان همکار وبلاگ درج خواهد شد . تا با این طریق بتوانیم در دامن عنوان فوق یک مجموعۀ خوبی از شعر شیرین دری را برای خوانندگان شعر و ادبیات فراهم کنیم. البته قبلا باید با کمال اعتذار تذکر دهم که ؛ گاهی اگر شعرگونه ای از خودم در زیر عنوان اضا فه میشود ،بیشتر بخاطر نظر خواهی و نقد پذیری از دوستان حرفه ا ی و صاحب نظراست ، نه اینکه شایستۀّ این عنوان باشد.
همچنین درباب نثر هم ، تمام قطعات ادبی و آفرینش های ادبی کوتاه را در هرقالبی که باشد ، صرفا ازجهت زیبا نگاری آن در بخش دیگری گزینش میکنیم. تا زیبا ترین فراز های کلام دری را درزمان خود گلچین کرده باشیم.
لذا هرصاحب ذوقی که قلمش عطرآگین است یا بوی شاخسار شگوفه باران کلام کس دیگری را حس میکند ، با ارسال آن به این وبلا گ و آرایش سیمای این صحیفه ، منتی بزرگ بر ما می نهد. طبعا نام صاحب کلام یا گلچین کنندۀ کلام های زیبا بر پیشانی این صفحه ، سبز و سطبر نگاشته خواهد شد. تا بعد خدا نگهدار!